از زاویه دید رضا اسدیان که حالا میانسالی و روزهای بلند اسارت موهایش را جوگندمی کرده زندگی حتی در سختترین شرایط آرام به نظر میرسد: «همهچیز حتی در سختترین لحظات روندش را طی میکند، پس بهتر است به بهترین شکل ممکن باشد.»
او با این نگاه، سختترین لحظهها را در اردوگاه موصل بهآرامی گذرانده است، چون با امید و هدف زندگیاش را پیش برده است. رضا اسدیان در تمام سالهای اسارت باوجود محدودیتها و فشارهای سخت اردوگاه، مسئول گروه خبر بوده و حالا در دهه پنجم زندگی درگیر کار تدریس و آموختن است و هر وقت زمان و فرصت کوتاهی پیدا کند، برای دانشآموزان از روزهای اسارت تعریف میکند و از این میگوید که با همه سختیها، ترس و ناامیدی هرگز برای آنها معنایی نداشته است و ندارد.
اینکه چطور میشود به همه زرقوبرقهای دنیا پشت پا زد و حتی در سختترین شرایط هم پای اعتقادات ماند، موضوعی است که آزاده دوران دفاع مقدس در همان ساعتی که میهمان شهرآرامحله است، برایمان تعریف میکند. با این توضیح که رضا اسدیان متولد سال۱۳۴۶ است و در اسفند۶۲ به اسارت نیروهای عراقی درآمده و تیرماه۶۹ پایان این دوران بوده است.
زندگی رضا اسدیان چندپاره است و بخش مهم و بلند آن، همان روزهایی است که در اردوگاه موصل گذرانده. این را خودش میگوید و با عشق و لبخند، از آن روزها یاد میکند و این موضوع، تعجبمان را دوچندان میکند.
متولد یکی از روستاهای تربتحیدریه است، اما از همان سالهای ابتدایی همراه خانواده ساکن مشهد شدهاند و بزرگشده این شهر است. از همان اول به ورزش و فعالیتهای انقلابی، علاقهمند و از بچهبسیجیها و مسجدیهای فعال بوده است. میگوید: کشتیگیر و رزمیکار بودم و این ورزش در دوران جنگ و منطقه خیلی به نفعم تمام شد.
سال سوم راهنمایی بودم که جنگ شروع شد. من هم مثل خیلی از بچههای دیگر دوست داشتم سهمی در آن داشته باشم؛ به همین دلیل زمانی که متوجه شدم در مسجد جوینیهای محله طلاب برای اعزام ثبتنام میکنند، بهسرعت و با اشتیاق، خودم را به آنجا رساندم و آنقدر برای رفتن به جبهه شوق داشتم که حتی ورودی مسجد را ندیدم که نوشته بود: «از پذیرفتن محصلها معذوریم.»
مدارک را که برای ثبتنام گذاشتم، جواب منفی شنیدم. متصدی مربوط، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «بهجای اینکه به فکر جنگ باشید، بهتر است به درستان ادامه دهید.» از این حرف خیلی ناراحت شدم، اما این دلیلی نبود که از درخواستم منصرف شوم. خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم به روستای مادریام بروم و تقاضایم را در آنجا مطرح کنم.
اینبار حواسم را جمع کردم. نباید سوتی میدادم و به همین دلیل نگفتم محصلم. مدارک را که روی میز گذاشتم، خداخدا میکردم بهانهای نباشد. حرفی نبود. از خوشحالی و ذوق نمیدانستم چه باید بکنم. آن روزها نیاز به امدادگر زیاد بود؛ همین شد که دوره آموزشهای مقدماتی را بهعنوان امدادگر به پایان رساندم و عازم شدم.
تزریقات و پانسمان، جزو مقدماتیترین کارهایی بود که در خط انجام میدادیم. چندماه بهعنوان امدادگر در منطقه شهید حیدری (بین ایلام و مهران) مشغول به خدمت بودم. گاهی در بیمارستان ایلام و گاه در منطقه، کارهای امدادگری میکردم.
به این کار مسلط شده بودم. مهارتی که در این حوزه پیدا کردیم، روزبهروز بیشتر میشد. البته کارهای امدادگری تا زمانی ادامه داشت که عملیات نبود و زمان عملیات، مسئولیتمان فرق میکرد و سنگین شد.
خیبر، اولین عملیات برونمرزی بود که در آن شرکت کردم که قرار بود در آن، شهر القرنین عراق را فتح کنیم. این شهر بین ناصریه و بصره قرار داشت. حدود ۲هزارنفر آماده حرکت با قایق شدیم. مسیر قبلا توسط نیروهای اطلاعات، شناسایی و معبرها علامتگذاری شده بود. قایقها راه افتادند.
در هر قایق، یک مجاهد عراقی مسلط به مسیر و راهنما بود. قایقهایی را که به اندازه پنجششنفر بیشتر ظرفیت نداشت، ۱۵ نفره سوار شدیم و هر احتمالی وجود داشت، بهویژه اینکه برگردد و واژگون شود. نیروهای اعزامی کیپبهکیپ هم و تا لبه قایق نشسته بودند. همهچیز بهخوبی پیش میرفت.
مسیر آرام بود و ما ۱۷ ساعت را در این مسیر روی آب بودیم و قبلاز اینکه هوا تاریک شود به القرنین رسیدیم. عراقیها در مزارعشان مشغول کار و از دیدن ما شگفتزده شده بودند. مشکل همین روشنایی هوا بود که همهچیز را لو داد و اگر غیر از این بود، ما خیلی راحت میتوانستیم این شهر را بگیریم و عملیات موفق تمام شود.
چون مسیر تماما آب بود، راه برگشت هم نداشتیم و هرکس به عقب برمیگشت با تیر زده میشد و به همین دلیل چارهای جز تسلیم نبود و اسارت نیروهای ما از همان لحظه شروع شد. دستهای ما را از پشت بسته بودند؛ عراقیها به شدت از این حرکت خوشحال بودند و برای این اتفاق رقص و پایکوبی میکردند.
خاطرم هست که ما را از آنجا به بصره بردند. سختترین روزهای اسارت ما در این شهر گذشت که فکر میکنم به ۱۰ روز رسید. در این مدت حتی اجازه دستشوییرفتن نداشتیم و بهشدت تحت بازجویی
بودیم.
قوتمان، مقدار بسیار کمی نان بود که خیلیها از خوردن همان مقدار اندک هم امتناع میکردند و ترجیح میدادند چیزی نخورند. بعد به بغداد انتقالمان دادند. «استخبارات» در بغداد، محلی بود که در آن بهشدت موردبازجویی قرار گرفتیم. بعضی بچهها زیر شکنجه در همانجا به شهادت رسیدند. بعداز تمامشدن بازجوییها به موصل منتقلمان کردند.
بیشترین سالهای اسارت ما در موصل گذشت. تقریبا زندگی در روزهای سخت عادتمان شده بود و کسی به آزادی فکر نمیکرد؛ یعنی تصور نمیکردیم که این ایام روزی تمام شود و ما به ایران برگردیم؛ البته شدت سختگیری و فشار عراقیها باعث نشده بود کارهای روزمره و فعالیتهایمان کمرنگ شود و روحیه بچهها عالی و خوب بود و بهمرور با شرایط پیشآمده کنار آمدند.
این را هم بگویم که آن روزها با همه سختیهایش یک خوبی داشت و آن هم اینکه همه با هم یکدل بودند و اتحاد داشتند. پیش میآمد که از هم دلگیر شوند یا حرفشان بشود و این موضوع طبیعی بود، اما خیلی زود آشتی میکردند و نمیگذاشتند دلخوریهایی در این میانه باقی بماند.
عراقیها از این همدلی و همراهی خیلی متعجب بودند. ما در هر شرایطی اتحادمان را حفظ کرده بودیم و موضوعی، آن را خدشهدار نمیکرد. در این هفتسال به هم کوچکترین بیاحترامی نکردیم؛ صبحبهصبح که از خواب بیدار میشدیم با هم دست میدادیم و جویای احوال هم بودیم.
زندگی در آن شرایط شاید به نظر خیلیها سخت و حتی غیرممکن باشد، اما چون هدف داشتیم و برای هدفمان مبارزه کرده بودیم، پشیمان نبودیم. با اینکه بهشدت در مضیقه بودیم، نمیگذاشتیم سختیها روحیهمان را ضعیف کند.
در سرمای زمستان مجبور بودیم با آب سرد حمام کنیم و آب گرم سهم ما نمیشد. دو وعده غذایی در روز داشتیم و هر وعده دقیقا هشتقاشق برنج سهم ما بود. بیشتر بچهها دونفری با هم توافق کرده بودند که یکروزدرمیان، یکی روزه بگیرد تا نفر دوم بتواند سهم بیشتری از غذا استفاده کند، یا همان مقدار اندک نان را که میدادند، ذخیره و خشک میکردند و پودرشده آن را داخل غذا میریختند تا حجم آن بیشتر شود.
جالب بود بین این همه سختی و فشار، برگزاری برنامههای فرهنگی و تعلیمی از قلم نمیافتاد؛ این یعنی هم شادیهایمان را داشتیم و هم برنامههای روزانه و مناسبتیمان را. درکنار همه اینها زبان عربی را هم آنقدر که بتوانیم خبرهای مهم را از روزنامهها استخراج کنیم، یاد گرفته بودیم.
این مسئله برایمان خیلی مهم بود؛ زیرا یکی از کارهایی که ارتباط ما را با دنیای بیرون حفظ میکرد، جمعآوری و مرور اخبار بود. کار خیلی سخت و خطرناکی بود و اگر عراقیها متوجه میشدند، بیبروبرگرد حکممان اعدام بود. من مسئول گروه خبر بودم و اخبار را از روزنامههای عربی داخل اردوگاه، استخراج و بعد هم به دیگر اسرا منتقل میکردم و درباره آنها به بحث و گفتگو مینشستیم.
درکنار همه اینها هر آسایشگاه یک مسئول خبر داشت که مسئول برگزاری جلسههای هفتگی و تحلیل آنها بود. با اینکه اجتماع گروهی درون اردوگاه ممنوع بود، به بهانههای مختلف دور هم جمع میشدیم و هر وقت نگهبان آسایشگاه متوجه موضوع میشد، میگفتیم مهمانی گرفتهایم و با خوشوبش، ذهنش را از موضوع پرت میکردیم.
در این جمعها تمام اخبار تحلیل و بررسی میشد و به تفسیر اوضاع سیاسی مینشستیم. خیلیها که بیسواد بودند و تحصیلاتی نداشتند، در همین دوران به کمک دیگران و به روشهای مختلف، درسشان را ادامه دادند. خلاصه هرکس هر تجربه و هنری داشت، از اطرافیان دریغ نمیکرد و با کمترین امکانات، آن را به باقی آموزش میداد.
البته بازجوییها و شکنجهها هنوز هم ادامه داشت و خیلی از بچهها در آن دوران زیر شکنجه جان دادند و شهید شدند. دراینمیان، بیشتر از آزار جسمی، شکنجههای روحی رژیم بعث بود که بچهها را عذاب میداد؛ برای مثال آنها دستشان آمده بود که چه تعداد از اسرا تازهداماد بوده و نامزد هستند. برای همین با برخی حرفها شبیه اینکه «کسی منتظرتان نیست» باعث آزار بچهها میشدند.
بعدها متوجه شدیم در نامههایی که ازطرف خانواده و همسرشان میرسید، دست میبردند تا روحیه آنها را تضعیف کنند. مثلا از قول آنها نقل میکردند که همسرشان قصد ازدواج دارد و نمیتواند منتظر برگشت باشد. البته بچهها بهمرور متوجه تمام ترفندها شدند و همین دلیلی شد تا روزبهروز مقاومتر شوند.
دیگر برایمان جا افتاده بود که اسارت، قسمتی از زندگی ماست و باید آن را بپذیریم و با همه محدودیتها کسی از آزادی حرفی نمیزد، ولی دل من عجیب روشن بود به اینکه یک روز، دیر یا زود از این معرکه نجات پیدا میکنیم و به خانه برمیگردیم.
اوضاع سخت اردوگاه برای خیلیها عادی شده بود. حتی اگر هنوز با یک سوت باید یک جمع هزار نفری تا سرویس بهداشتی رفته و برمیگشتیم. با همه این شرایط مناسبتها و برنامهها از قلم نمیافتاد، چه اعیاد و چه شهادت ائمه (ع). عیدهای نوروز گرچه امکاناتی برای چیدن سفره هفتسین نبود، اتفاقی برای دورهمیهایمان نمیافتاد.
برای اینکه عراقیها متوجه نشوند تا بعد بهانه اذیت و آزار جور نشود، دو پارچ قرمز و سفید را بین خودمان علامتگذاری کرده بودیم که قرمز بهمعنای خطر بود و سفید، اوضاع آرام را نشان میداد. یکی را گذاشته بودیم مسئول نگهبانی از زندانبان تا گزارش وضعیت بدهد. در شرایطی که اوضاع بیخطر و آرام و سفید بود، مراسم دیدهبوسی و تبریک عید انجام میشد.
هفتسال به همین منوال گذشت تا خبر تبادل اسرا آمد و بعد هم آزادی ما. هنوز کسی فکرش را نمیکرد که این خبر واقعیت داشته باشد، اما این اتفاق افتاد تا ما دوباره به وطن برگردیم و روزی مثل امروز خاطرات آن را برای شما تعریف کنیم. هدف در زندگی خیلی مهم است و هرچه این هدف مقدستر باشد، آدم را بیشتر به تعالی میرساند. شاید گفتن و تحریر این حرفها برای بعضیها حکم افسانه و قصه را داشته باشد، اما مردان جنگ با این شرایط ماندند و مقاومت کردند و با افتخار و عزت برگشتند.